ایران خرابشده است؟
همین چند سال. پیش بود که اگر از ایران صحبت میکردیم، به آن خرابشده میگفتند. نه اینکه ایران در این سالها آباد شده باشد، که ابراز علاقه به آن دیگر مایه شرمساری نیست.
روزنامه صبح پایتخت، از طبقه علاقمند به بهبود وضعیت، به عنوان طبقه حساس یاد میکرد. دوستی با حیوانات، نیاز به سفر، سبک زندگی تجددخواه ایرانی را دستمایه تمسخر میدانست. آرزوهایمان برای ایران آینده، آرزوی محال خوانده میشد، مگر آنکه ترجمه آن در وهمی سبز و تشکری بنفش پیچیده شده باشد.
اگر از نارضایتیها، میگفتند مثل راننده تاکسیها صحبت میکنی و اگر از همبستگی، خوابی بود که حتی در واژگان خواننده دائمالمعترض اروپا نشینمان، خوابی بود که تعبیر فردایی نداشت.
روشنفکری، منحصر به نامها و طبقه و قشر و باند و گروهی، مشغول کشیدن تریاک یا خوردن قهوههای موج سوم یا گفتگو در پالتاک.
اما روزی، پارچه سفیدی دست کسی، در مقابل قنادی فرانسه روی سکوی رفت.
روزی پیشتر از آن گروهی عازم پاسارگاد شده بودند تا تنها نبودن را روایت کنند.
پادشاه تفرقه لخت بود، ایرانگرایان نزدیک هم بودند، باید احساس با هم بودن میکردند.
نامآوران با افسوس همراه میشدند. چرا مصدق سقوط کرد؟ آخ، اگر خاتمی پیروز شده بود. اگر شاه کمی به مخالفان اجازه فعالیت داده بود. اگر بازیگران تئاتر جشن هنر شیراز، پوشیده تر لباس پوشیده بودند. اگر بختیار مانده بود، اگر بختیار نیامده بود.
زیرا که خشم ما از قدرت آنها بیشتره