سریال روزی روزگاری چوکوروا ۱۲۶
وقتی چتین و فکرت در زیر گلوله باران در یک جنگ داخلی در لبنان هستند و زلیخا هم از آنها خبری ندارد او به مهمت کارا پناه برد و در ساحل با او قرار گذاشت.
زلیخا نگران فکرت بود و از مهمت میخواهد که جان آنها را در لبنان نجات دهد.
مهمت که میدانست فکرت به دستور زلیخا راهی لبنان شده تا هویت واقعی خودش را به دست بیاورد با غم میگوید که چرا وسط چنین معرکه ای فرستادی؟ آن هم برای شناخت من؟ و او هم رندبازی درآورده است.
زلیخا از مهمت میخواهد که به او حق بدهد که بابت انفجار ماشین مشکوک باشد. مهمت هم میگوید که من از تردیدها و شبهههایی که پیش میآید هیچ، از اینکه واقعیت را فکرت باید کشف کند دلخورم.
زلیخا اما جواب میدهد من از هویت تو خبر ندارم. بهم حق بده که این کار رو کرده باشم. دنبال حقیقت هستم. مهمت بغض کرده و نقس عمیقی میکشد. در سکوت گوشِ جان داد. زلیخا میگوید تا وقتی فکرت در این شرابط است اصلا برایم مهم نیست از کجا آمدهای. مهمت اما در نهایت غم خودش، جواب میدهد: تو چه عاشق آدم درستی باشی چه اشتباه، من آنها را صحیح از لبنان میآورم اما دیگر برای خودم هم اهمیت ندارد که هستم ولی چیزی که مهم است این است که تو را دوست دارم. زلیخا از تعجب شاخ در میآورد و مهمت هم میگذارد و میرود.