سریال راز بقا قسمت ۵ پنجم
همه آن چه باید پیش از قسمت ۵ پنجم سریال راز بقا مرور کنیم این است که اردشیرخان، فردی که رهبر تبهکارها بود و سبیلش ناموزون بود در شروع سریال میبینیم دارد به افرادی که دور و ورش هستند میتازد.
میگوید بروید پیش رفیق رحیم که اگر حرف نمیزند خلاصش کنیم برویم پی کارمان. منظورش شاگرد ساندویچفروش است. خبر میآورند که هیچ خبری از آنها نیست. دو تیر شلیک خورده بودند ولی دیگر پیدایشان نیست.
این قسمت با حرف زدن ایرج، شاگرد ساندویچی شروع میشود رو به دوربین. میگوید دلم برای رحیم تنگ میشود. مدل هم نبودیم. تا قبل از رحیم اوج هیجانم این بود که بروم ته اتوبان همت بزنم دنده چهار. او مرا برد بوکس زیرزمینی و با خلافکار و جنایتکار بر خوردیم. هرچه به او میگفتم هم میگفت ۱ عشر از یک دنگ از مغازه حاجی الماسی مال ماست.
بر میگردیم به خاطرات. ایرج از حال رفته و رحیم او را فراری داده در یک ماشین در حال رفتن هستند که رحیم رانندگی میکند. میگویند شاید در بهشت باشند. ایرج میگوید میخواهم بروم مغازه الماسی. این چه بهشتیه که با پژو پرشیا اومدن دنبالمون؟ رحیم به او میگوید شوخی کردهام و نمرده است. بحث به این میکشد که ایرج میگوید من جوان ناکام شدهام. باور نمیکند زنده است. میگوید حاجی الماسی به او گفته بعد از مرگ آدم فکر میکند در عالم ماده است و باور نمیکند مرده است. ویژگی دیگر آن این است که در عالم خارج از. ماده نمیتوانیم به هم آسیب بزنیم چون اعضا و جوارح ما از ما پیروی نمیکنند. رحیم میزند توی گوش او و باور میکند
در عالم ماده هستند.
رحیم تیر خورده است. ایرج میترسد خون ببیند. جای گلولهها را چک میکند.
اردشیر و دار و دستهاش به دنبال رحیم و ایرج هستند. ماشین را پیدا میکنند. از آن طرف خونریزی رحیم بند آمده است.
اردشیر، ایرج را پیدا میکند. ایرج میگوید زنده است ولی با تیری که شما زدید فرار کرده است. و جای پای رحیم را به آن ها نشان میدهد. شروع میکنند به سمتی که فکر میکنند رفته است شلیک میکنند. ولی در واقع به رئیسشون شلیک شده. اردشیر که با رحیم است، با دستی خونین و تیر خورده میآید. از حال میرود. رحیم فرار میکند. ایرج هم در نهایت میگریزد.
در یک کافه رستوران، زن و مردی در حال خوردن سوشی هستند درباره این صحبت میکنند که دیزی میگرفتیم بهتر بود. مرد میگوید من هم دلم پیش دیزی است اما خیلی دوست دارم سوشی دوست داشته باشم. زن میگوید همین وکیلت مثلا که توی رودرواسی من و تو سوشی سفارش داد. مرد به زن میگوید وکیل دیروز زنگ زده بود میگفت بهتره که هر چه زودتر انتقال سند بقیه شعبهّا رو هم انجام بدهیم. ظاهرا مربوط به بدهی دختره است. زن اعتماد کاملی به مرد ندارد.
در تصویر بعد میبینیم که یک نیسان آبی در حال بردن عده زیادی کارگر است که رحیم هم پشت آن نشسته. از پدرش نقل میکند که میگفت رحیم خوشگوشت است خوب میشود زود. میگوید من هیچوقت از مردن نترسیدم ولی این نمردن داره کمکم میترسونه من رو. باحالی خودش رو هم داره مثلا اینکه ۵۰ سالگی بازنشسته شی و تا ۱۵۰ سالگی حقوق بازنشستگی بگیری یا بری سر قبر اونایی که با پولی که قرار بوده از تو بهشون برسه رویاپردازی کردن.
به پیرمردی که کنارش نشسته میگوید دوست داری هزار سال عمر کنی؟ میگوید نه من همین امروز بمیرن بهتر از فرداست. وقتی او را زیر سوال میبرد میگوید که دستت مثل کون بچه سفید و نرم است. رحیم که بهش بر میخورد جای زخم و خون را نشان میدهد و میگوید در عملیات مبارزه با مواد اینطور شده. فکر میکنند سرهنگ است. او هم جوگیر میشود و برای نشان دادن عملیات فرضی، خود را بیرون پرت میکند. درد میکشد ولی بلند میشود. میگوید خدایا ممنونم که همچین بدن آمادهای را به من دادهای. میلنگد و میرود.
رحیم خودش را به بیمارستان میرساند و به سراغ ریحانه زن داداش سابقش میرود. او میگوید من دیگر زن داداش تو نیستم. مادرت به اندازه کافی سر فایزر و زندان و اینها خرد است به آن اضافه نکن. رحیم میگوید آمدهام بررسی کنی که آدمی هست ۲ تا تیر به قلبش بخورد نمیرد؟ رحیم میگوید دردش هم خیلی عادی در حد خارش است. وقتی زیاد میخاری درد میگیره. نبضش را میگیرد. دوباره میگیرد. میگوید نفس عمیق بکش. ضربان قلبش فقط ۱۵ تا در دقیقه است.
ایرج رسیده پیش حاجی الماسی و ماجرایی را برای او تعریف کرده است. حاجی او را برده تا برای مادر رحیم تعریف کند. حاجی الماسی میگوید مگر تام و جری است که دو تا تیر بخورد چیزیاش نشود؟
میخواهند خبر بدهند میبینند مادرش قرار است برود بیمارستان با حاتم و خاندانی. اما از گلوله خوردن خبر ندارند و حاجی الماس و ایرج سوتی میدهند. حاتم اما به جای هول شدن فقط میگوید خبر بدهید دلم شور میزند. و میروند با خاندانی شطرنج بازی کنند.
خاندانی میگوید چرا به من نگفته بودی در سیاست می]واهی باشی؟ من آشنا دارم. در وزارت راهسازی بودم. پست و تلگراف بودم، دادگستری بودم. امشب میتوانم ببرمت پیش یکی از اون گردن کلفتها.
رحیم در بیمارستان در حال استراحت است.علائم حیاتیاش نرمال نیستند. در احساس کردن درد هم رفتار عجیبی دارد.
حاجی الماسی که پیش رحیم میرود رحیم از او تشتی ظرفی کاسهای چیزی میخواهد. حاجی الماسی میگوید مگر به شما چیزی وصل نکردهاند؟ رحیم میپرسد تجسس در زندگی خصوصی آدمها کار درستی است؟ جواب این است: اگر سند مغازهات در زندان برای دیگران گیر کرده باشد بله درست است.
رحیم میگوید پس بگو به خاطر سند اومدهای نه به خاطر خودم. نگو سند را میخواستند بگذارند بانک برای دختر یک خانواده مستمندی وام بگیرند. میخواهد بداند اصلا میتوانند بروند دادگاه سند را بگیرند؟
رحیم از حاجی میخواهد که کمک کند از بیمارستان مرخص شود.
خاندانی با حاتم به محل یک ویلای قدیمی میروند. به سراغ آقا هوشنگ. عکس چگوارا روی دیوار است و عکس محمدرضا شاه و فرح پهلوی. هوشنگ، کراوات زده و نشسته است. حاتم میگوید میشود سلفی بگیریم؟ گوشی حاتم روشن نمیشود. صدای آوازخواندن ویگن میآید. هوشنگ از جوانیش عاشق کمرباریک (البته استکانش) بوده است. کاپیتان تیم پینگ پنگ آموزش و پرورش بوده است. دبیرستان هدف را افتتاح کرده، زمانی که هم پسرونه و هم دخترونه بوده است. در راهسازی هم بلوار الیزابت (کشاورز کنونی) را کلنگ زده است. باغ شاه را خودم طرحش را دادهام. لوحی قاب کرده دارد از سپاس افسران همدوره رضاشاه کبیر مخصوص افسران و درجهداران دوره اعلیحضرت رضاشاه در مراسم روز ۲۴ اسفند.
دو سال قبل از انقلاب هم عضو سازمان اطلاعات و امنیت کشور بوده است. در بخش اداری. ولی لامصب وقتی وارد آنجا میشوید مهم نیست کجا باشید برچسب ساواک زارت میخورد توی پیشانیام.
حاتم تازه میفهمد که برای آیندهاش آنجا بودن خوب نیست و میرود.خاندانی دنبال او میدود. به خاندانی میگوید این ده دقیقه که اینجا بودم میتواند سوسابقه باشد. جواب خاندانی این است که اینها رو ول کن بیا بریم یک معجون اساسی به تو بدهم همه را فراموش کنی. میخواهمد بروند که دو نفر میآیند کارت نشان میدهند و میگوید آقای حاتم باید بگویی چرا به آنجا رفت و آمد میکنید و چه کاری دارید. حاتم میگوید بچههای کاروان راهیان نور من را میشناسند. برگه احضاریهای به او میدهند که فردا خودش را معرفی کند. جایی که باید معرفی کند خودش را اسمش چهارراه تیرانداز است. گریه میکند که عاقبتش مثل قذافی و بنلادن شد ولی دلش میخواست امیرکبیر باشد.