سریال نوبت لیلی قسمت ۲ دوم

فانی آن شد که نقش خویش نخواند
هر این نقش خواند باقی ماند
یادگاری کز آدمیزاد است
سخن است آن دگر همه باد است.
– هفت پیکر ِ نظامی
تصاویر یک آهو را در نقش فرش نشان میدهد که زنی باردار میبینیم. چشمی بسته میشود و جاروی در دستش میافتد. پنجره را باز میکند. بر زمین میافتد.
دختری در تصویری دایرهای با چشمهای بسته میبینیم. دختر میگوید زندگی از کجا شروع میشه؟ برای یه سری روز تولده، برای بعضیها وقت یه انتخاب مهم. وقتی عاشق میشن یا چیزی رو میفهمن که خبر نداشتن. برای بعضیها انگار چیزی شروع نمیشه. بعضیا با جون دادن. بعضیها از شروع کردن میترسند و وقتی تموم شد از تموم شدن. بعضیها از گذشته شون یا آینده یا چیزی که الان هستند. میترسند اشتباه کنن، خطر کنن، دوست داشته بشن، دوست داشته نشن. رها بشن. رها کنن. ببخشن یا انتقام بگیرن. زندگی بالاخره از یک نقطهای شروع میشه. جایی که دوست داریم بهش بگیم تولد و جایی تموم میشه.
قسمت ۱ پایلوت : شهر مدهوشان

گاو صندوقی باز میشود حاوی دلار و جواهر. دست زنی در آن است. همان زنی که باردار بود و بر زمین افتاده بود. دفترچهای برمیدارد که جلدی چرمی و زیپی به دور خود دارد. داخل آن برگه شعری است.
دختری با لباس سفید و موهای بلند مادرش را صدا میکند که به همان گاو صندوق میافتد. مادرش سر میرسد. دختر میگوید عروسی شروع شده همایون هم باید پاشه از خواب.
زان فسانه که لب پر آب کند، مست را آرزوی خواب کند. شعر را میخوانند که از هفت پیکر نظامی است.
مادر میگوید ۲-۳ ساعت دیگه اینجا شلوغ پلوغ میشود. میخوام اگر کسی هوس کرد طلاهای مامان رو برداره، این رو نبینه.
پدر خواب است و خرخر میکند. دختر پای دار قالی زنی میبیند که قایم میشود و دیگر نیست. مامان میگوید بغض نکن. گریه نکن گریه کنی صورتت چشمات پف می کنه میخوای عکس بندازی. تو به مامان راست گفتی؟ جعبهای دست دختر میدهد. دختر میگوید بلغیس را دیدهام. اگر خودش نبود چطوری آهنگ من رو بلد بود ها؟ مامان مگه همینجا نکشتنش ؟ تارا گفته به او. دختر میپرسد بلغیس خواهرت بود که مرده؟ نام او رودابه بوده. بلغیس عاشق کسی میشود که مناسب نبوده یا لااقل از نظر پدرش مناسب نبوده و باباش هم به خاطر اینکه از سرش بیفته اینجا حبسش میکنه که اتاق باغبون بوده. دختر باغبون هم یک دار قالی داشته که قرار بوده تازه شروع کنه. بعد از ۴۰ روز که در اتاق رو باز میکنن میبینن فرش بافته شده ولی بلغیس نیست. در از بیرون قفل بوده. باباش معتقد بوده این فرش خود بلغیس است. خانهاش را کنار این میسازه و میگه هیچکس جز ضلی ها پاشون رو نذارن اینجا یا اگر میذارن روی فرش نذارن.
مرد بیدار شده. نامش همایون است. میگوید این ماجرای عروسی یک دفعهای نشد؟ میگوید ترمه هنوز بچه است میذاشتیم امسال هم کنکور میداد.پدر عروس است.
ترمه، تارا و تمنا

جلوی آینه اتاقی دیگر در حال آرایش عروس هستند. تارا هم دختری است که در خانهاست ولی بیحوصله است. تمنا هم دختر اتاق کنار او. میخواهد برود سینما. همگی خواهرند و عروسیشان به هم خورده بوده.
پدر به دخترانش میگوید میخواهم موقع عقد یک سخنرانی کنم ببینید و نظرتون رو بگید. با شلوار کوتاه و کراوات در حال سخنرانی میشود که کسی اعتنای چندانی ندارد. صدای آهنگ کورس هم در پسزمینه پخش میشود.
داماد وارد میشود. دختر کوچک هم میخواهد با او باشد. صدای شکستن شیشه میآید. مادر عروس میگوید این شیشه امشب بالاخره تلفات میدهد. شیشوه شکسته همان اتاق مخصوص است.
عروس و داماد دسته گل به دست در اختیار عکاسها هستند.
در تصویر بعد صدای آهنگ شهیار قنبری میآید.
به باغ رفتهاند و در میان یک دشت خوش آب و هوا با خانهای قدیمی که کاخ ملکه مادر در چالوس است عکس میگیرند.

دختر وارد کاخ میشود. پروانهها دور سرش و روی هوا میچرخند. در حین برگشتن عروس و داماد، صدای آهنگ قرارمون یادت نره از منصور میآید.
پس از آن است که ماشینشان به یک درخت میزند و بادکنکها پرواز میکنند. تصویر بعد عروس و خواهرش هستند که ضربه خوردهاند و بیهوش شدهاند. داماد به دختر کوچک میگوید این انگشتانم چند تا هستند و میخواهد هشیاری او را آزمایش کند. میگوید ترمه تا دو سه دقیقه دیگه به هوش میاد ولی وقتی به هوش بیاد من نیستم چون لیاقت ترمه خیلی بیشتر از منه. این تصادف یک نشانه بود قبلا هم شده بود من از سومیش میترسم. باید برم.
میهمانی به هم خورده و تمام شده. پدر عروس، همایون سیگار میکشد و حال همه ناخوش است. همایون دختر کوچک را پی خواب میفرستد.
فردا صبح مادر به دختر کوچک میگوید برای کسی که قراره درس تازهآی توی زندگیش بگیره خیلی سنت کمه. این که فقط مرگ هست که چاره ندارد. ولی مصیبت دو طرف داره مثل آینه. این طرفش سیاهی مطلقه و اون طرفش اینه که میتونی خودت رو توش ببینی. همون آدمی رو که امروز درس گرفته که قراره دستش رو بذاره روی زانوش و پاشه بایسته. همیشه به خودت بگو این آدم هیچوقت تسلیم نمیشه و تا پای جون ایستادگی میکنه.
رفعت، وکیل مادر، خانم ضلی تصمیم گرفته ویلا را بفروشند. میگوید تصمیمم رهایی است. وصیت جدم را نادیده گرفتم مصیبت افتاد در زندگی دخترم. نام دختر کوچک لیلی است.
ویلای شمال هستند. خریدار میگوید اینجا قرار است جای آسایش و قرار برای آدمهای خسته شود. زن میخواهد که بتواند در ازای تخفیف زیادی که داده یک بار دیگر خانوادهاش را اینجا بیاورد. مرد میگوید شما تا تابستان هم میتوانید اینجا را مال خودتان بدانید.
روحی، زن خانواده برای خرید یک تابلو قرار است به جای دوری برود. مرد (همایون) دلش شور میزند. میپرسد چرا بچه را میخواهی با خودت ببری؟ میخواهی لیلی را با خود ببری من را برای همیشه ترک کنی. روحی میگوید چون باباش حواس پرت است و خواهرهاش هم غمباد دارند. پیشنهاد میکند بروند ویلا.
مرد ابراز دلتنگی میکند. زن میگوید امشب یک کاری کردی که آرزو میکنم عمر نوح داشته باشم. میپرسد این تابلوی شهر مدهوشان را پولش را از کجا پیدا کردی؟زن میگوید با دخترها بروید ویلا. حال کنید. ما هم آخر هفته پیش شما هستیم. صبح موقع رفتن زن میگوید ما هفته بعد میآییم. بروید ویلا خوش بگذارنید. رفعت هم میرود. تاکید زن این است که گاو صندوق را هم خالی کن با خودت ببر.
لیلی و مادرش روحی به تماشای یک خانه قدیمی در فرانسه رفتهاند. آنجا تابلوها را نگاه میکنند و لیلی شیطنت میکند. شازدهای روی صندلی چرخدار به سراغ آنها میآید و خوشآمد میگوید. شازده میگوید پول نقد، مشتری پاش بود ولی من ترجیح میدادم به ایران بازگردد. مردی به عنوان کارشناس با زن آمدهاست.
نام تابلو شهر مدهوشان است. بحث به شجرهنامه میرسد و ظاهرا قوم و خویشیای دارند. اثر را تایید میکنند. شازده میخواهد با خانم تنها صحبت کند. لیلی در حال شیطنت است که داد میزند. میگوید از آن تو داشت نگاهم میکرد.
شازده به کریم، پیشکارش میگوید آن کره را که باهاش بازی میکرد کادو کن برای دختربچه.
شازده میگوید از عجایب چیزی که خریدید مطلع نیستید.
میگوید فندک را روشن کنید و نگارگری را میخواهند روی آن بگیرند. نگارگری نمیسوزد. تصویر، مابقی آن چیزی است که در گاوصندوق دیده بودیم.
درباره آن یک افسانه وجود دارد که راز این کاغذ را فقط یک قبیله کولی میداند. راه شناسایی اصلِ مابقی آن این است.
میگوید دوباره روی شعله و زیر مرکز نگارگری بگیرید و بگذارید حسابی داغ شود. تصویر یک گل نمایان میشود.
وکیل و روحی و لیلی به هتل میروند. در هتل مادرش داستان هفتپیکر را تعریف میکند. پادشاهی که ۷ زن دارد و هر شب پیش یکی از آنها میرفت که برایش قصه تعریف کنند. یکی از آنها شهر

مدهوشان است. این تابلوی نقاشی را ظلی یعنی جد من و تو از آن الهام گرفته است. خودش نکشیده، استاد مصور ساخته ولی او هم به آن کمک کرده است. یک تکهاش پیش ما مانده و بابا ظلی بزرگ وصیت میکند که آن یکی تکه را پیدا کنند. میگوید اگر کسی آن را پیدا کرد ودر چسباندن آنها کوتاهی کرد نحسی و بدبختی او را میگیرد. من ۲ ماه است میدانستم آن یکی دست کی است ولی نصیحتش را برای ارزانتر خریدن دست دست کردم. فکر کنتم الان دیگر مشکل درست شود و دخترها مشکلاتشان به خاطر این بوده. لیلی میپرسد یعنی من دیگر میتوانم عروس بشوم؟ زن میگوید تو یک زنی باشی که خوشبختی درت را نزند خودت بروی دنبال خوشبختی. دختر میگوید میخواهم بازیگر شوم.
مادر سرش درد میکند و میخواهد برود دوش بگیرد. بچه با کیف مادر تنها میماند. صدای سگ از راهرو میآید و لیلی برای کنجکاوی بیرون میرود. وارد کافه میشود که رفعت هم آنجاست با نوشیدنی در دست. مادرش پیدایش میکند و او را به اتاق میبرد.
شب لیلی خواب بدی میبیند. خواب بیرخ. زنی که چهره ندارد.
فردا به خانه بازگشتهاند. روحی به سراغ خانواده شمال رفته است. یواشکی در حال کامل کردن اثر و چسباندن دو بخش آن کنار هم است.
به همایون که میآید و پیگیر تابلوی جدش میشود نمیگوید که کامل شده است و گرفته. میگوید قرار است بگیرم.
نیمه شب باران میبارد. همایون میخواهد چیزی بخورد که تصویرهای غریبی میبیند از خودش با دشنهای در دست. تصویر خالکوبی شبیه آنچیزی ست که در هتل بود. دنبال هم میکنند. زن میآید و چراغ قوه میاندازد. میگوید اینها رد پای سیمبا سگشان است.
در گشت و گذارها، لوح پیدا میشود که دست آن یارو بوده. زن آن را میقاپد و میروند داخل. برق قطع میشود. زن تعریف میکند ماجرا را و اینکه ۱۰ میلیون یورو برایش پول داده است.
خانواده مشغول مواخذه کردن میشوند که برای اثبات حقیقی بودن آن تصمیم میگیرند جادویش را نشان بدهند ولی روی شمع میسوزد. مادر شک میکند در هتل در پاریس جایجا شده باشد.
—
در تصویر بعد میبینیم که روحی سیگار میکشد و لیلی برایش لیوانی می آورد که نمیخورد. تنها بدون لیلی راه میافتد و میرود. لیلی کاغذها را روی آتش امتحان میکند. مادر بر میگردد.
بستهای از پستچی رسیده است. کتابی که سفارش نداده بوده رسیده است. کتابی با جلد قرمز.
روحی قصد پاریس کرده است.
میفهمیم که زن یک مغازه به مرد داده بوده بنشیند تویش.مرد میگوید درست است داماد سر خونه بودهام ولی پدر بدی نبودهان. مجادله میکنند. مرد میگوید تو آدمی هستی که حاضری بچههات در به در بشن ولی شهر مدهوشان تاریخ خانواده شما به هم بچسبه. زن میگوید تو هم اگر برای چیزهایی که میخواستی اهل خطر کردن بودی،دهان من را باز نکن همایون. بحث بر سر علاقه به دختران میرسد. مرد می؛وید من دوستت دارم؟نه. نداشتم. نبودم. هیچوقت نبودم. روحی میگوید چی میگی؟مرد میگوید میدانی چرا تا الان این قدر لیلی به لالات میذاشتم؟ چون متاسفانه ازت ۴ تا دختر دارم. خیلی تلاش کردم روحی. خیلی تحمل کردم تا بتونم این عقده سلطهگری مریضت رو یه جوری ارضا کنم نتونستم نشد. روحی میگوید میدانی به خاطر تو چه کاری کردم؟نه. نمیدونی. الان هم هرکاری کردم برای دخترانمون کردم. نمیخواستم مثل من از بیعشقی دق کنن. همایون میگوید روحی دوستت ندارم. بیرون که میرود لیلی دم در است.
روحی در خلوت خودش شروع به خواندن کتابی میکند که پستچی آورده است.
لیلی در صندوقچه قایم شده است. مادرش پیدایش میکند. میگوید هر وقت ترسیدی من را صدا بزن بیایم پیشت.
در تصویر بعد میبینیم که پدر به لیلی خبرِ به خواب رفتن و درگذشتِ مادر را میدهد و او را بر بالین مادر میبرد. دخترانِ دیگر، اشک میریزند. کتاب به داخل صندوقچه میرود.
لیلی در کمد گریه میکند که خواهرش او را پیدا میکند. دختر در گاو صندوق بقیه را صدا میکند و خبر میدهد نگارگری نیست. میگویند آن شب گذاشتهآند در گاو صندوق ولی نیست.
پدر و لیلی سوار ماشین میشوند تا برای خاکسپاری بروند.
ساز و رقص کولیها را در یک چمنزار میبینیم که همایون در میان آنها میرقصد و در کنار سفرهای طولانی و شمعهای بزرگ هستند.
زندگی بالاخره از یک نقطهای شروع میشه. جایی که دوست داریم بهش بگیم تولد و تموم میشه. وقتی به اعتماد آنها خیانت میشه. وقتی کسی یا چیز عزیزی را از دست میدن، شکست میخورن. اما کمتر آدمی هست که یک نقطه در زندگیش نداشته باشه که حاضر باشه همه چیزش رو بده تا به اون جا برگرده.
میگن با هر اتفاق یک دنیای موازی متولد میشه. شاید هم نه. بابا میگه میشه به جهانّای موازی رفت. جایی که آدم توش انتخاب غلط نکرده. که خوشبخته.
تصویر پایانی، لیلی است، بزرگ شده، روی تاب نشسته و آن کتاب در دستش است.