سریال ساخت ایران فصل ۳ قسمت ۱۰ دهم
در سریال ساخت ایران قسمت ۹ چه گذشت؟ در قسمت ۱۰ چه خواهد شد؟

تصویری از یک مرد سیاهپوست میبینیم که پارچهای را در آب میاندازد و میشورد. چمدانی پر از لباسهایی با طرحهای خاص دارد.
کسی او را صدا میزند و دو نفر سراغش میآیند. عصبانی میشوند. به کسی به نام پیمان زنگ میزنند و میگویند لباسها پاک است. ۱۰ دست لباس بلوچی مردانه سنگریزی شده. ما رو سر کار گذاشتی؟ پیمان میگه من خودم اونجا بودم وقتی مواد میزدن به لباسها. همگی به مرتضی و غلام شک میکنند.
دو مرد ترکیهای عصبانی هستند. مرتضی و غلام نشستهاند در استانبول غذا میخورند. مرتضی نگران این است که کسی به او دل ببندد و پسری دورگه داشته باشد. چنین اتفاقی برای غلام در پاریس با ژاکلین افتاده بوده است.
میگویند اگر سیا را پیدا کنند پول را از او میگیرند. مرتضی میگوید بیتکویین رو چطوری میخواهی از او بگیری و ازش بیرون بکشی؟
سیاوش با دختر در ایران صحبت میکند. میگوید باید فردا ببینیم کجا قرار میگذاریم. زده بیرون یک دیدی بزند، شهر را. هوایی بخورم. دختر شاکی میشود.
ستوده و همسرش در ترکیه نشستهاند. با هم میخواهند سلفی بگیرند که کسی با او تماس میگیرد. آقایی به نام نیکنام تماس گرفته و او را خواستهاند. زن تصمیم گرفته همانجا برند ثبت کند گالری بگذارد و موفق بشود. مرد او را سعی. می کند منصرف کند. ولی قول میدهد لوحها که دستش برسند گالری بزند.
صابر آمده سراغ مرتضی و غلام. مرتضی خواب دخترهای ترکی را دیده. صابر از احضار آنها خبر میدهد. فکر میکنند میخواهند بروند کنسرت!
نوذر و سرهنگ در حال گوش دادن سوسن هستند و درباره خاطرات قبل از انقلابی و کتک خوردن سرهنگ به خاطر عشق شکوه حرف می زنند. نوذر اعتراف میکند که آنجا بوده. نوشیده اند و حالشان خراب است. شکوه الان زن تقی است. سرهنگ میگه ناکام موندم. نوذر میگه ناکام نموندی ازدواج نکردی. سرهنگ هم اعتراف میکند وقتی نوذر با رفقایش رفته بودند جاجرود، به فریبا گفته بود میروم فیلمبرداری. وقتی برگشتی با جارو دنبالت افتاد من گفته بودم رفتی صفا. آن شب مریض بودم انتظار داشتم بالای سرم باشی ولی رفتی با رفقا الواتی.
در ترکیه مرتضی و غلام را دست بسته آویزان کرده اند.
مرتضی غلام را میفروشد. غلام و مرتضی به هاکان میگویند ما همه را درست تحویل دادیم.
بعد از شکنجه شدن مشخص میشود که لباسها را شستهاند در راه. صابر آنها را آزاد میکند ولی میگوید من را بزنید طوری که فکر کنند من را زدهاید و فرار کردهاید.
نوذر در حال خالکوبی کردن یک نقاشی کودکانه روی مشتری است. موقع فرار سوار قایق میشوند و فرار میکنند.
پس از مدت طولانی تعقیب و گریز فرار میکنند و در استانبول میچرخند.
نیکنام با بیژن ستوده در کشتی دیدار میکنند. نیکنام پسر آن نیکنام است. نیکنام درباره لوحهای هخامنشی صحبت میکند. میبینیم که سیا در پوشش گارسون آنجاست.
قرار میگذارند که لوحها را بفروشند و نصف نصف کار کنند. زن اینستاگرام میخواهد استوری کند.
مردی در خانه نوذر را میزند. میگوید بیا دم در. به دنبال غلام و مرتضی است و فریاد میزند. سرهنگ او را تهدید میکند که آشنایش یک سرهنگ دیگر زنگ بزند. مرد آنها را برای تحویل جنسها تهدید میکند. نوذر میپرسد موضوع جنسها چیست؟ مرد میگوید فرار کردهاند. پیغام من را بدون معطلی به آنها بدهید. و میرود.
نوذر میگوید برویم پیش حسن تخریبچی که این نون را در سفره ما گذاشت. میروند سراغ او در قهوهخانه. میگویند ما هنوز نفهمیدیم که این دکمه و سنگ مگر ارزشش بیشتر از جان آدمیزاد است؟ او میگوید که دکمه و سنگ چیه، مواد مخدر بوده. فکر کردید پسرت و رفیقش رو همینطوری از مرز رد کردند پول هم به آنها دادهاند؟کاش فقط همین بود. قتل هم هست. زدهاند سرکرده مافیای ترکیه را کشتهاند. همه استانبول دنبال آنها هستند. نوذر میگوید باورم نمیشود موری این کار را کرده باشد. وقتی برگشت باید از او توضیح بخواهیم. تخریبچی میگوید خودم هم باورم نمیشد تا وقتی عکسش را دیدم گلوله زده بودند وسط پیشانیاش!
حسن تخریبچی میگوید یا باید جنسها را برگردانند یا پول را بدهند. نوذر فرصت و وقت میخواهد که مرتضی و غلام برگردند ببینند چه خاکی باید بر سر کنند. میگوید زشت است آخر آمدهاند دم خانه ما عربدهکشی میکند. تخریبچی قول همکاری میدهد.