سریال تخته سیاه قسمت ۵ پنجم

ایرماک از اطلس میپرسد به چه حقی اینجا آمدی؟ آتش میگوید دلایل خوبی دارم باید با تو صحبت کنم. درباره همه چیز. همه سوالها جوابش پیدا میشه نگران نباش. دیگر اینکه دستمال قرمز را برای او آورده و گفته ناراحت بود که گم ش کردی. دختر لبخند میزند و میخواهد آن را بگیرد که دست در دست هم میگذارند.
مادر ایرماک میآید، خانه منور، و دعوا راه میاندازد. در میدان به همه طعنه میزند و عارف را هم که آمده مورد انتقاد قرار میدهد. داد میزند. به عارف میگوید این عیب از طرف پسرت و زن سابق تو است نه خودت. ایرماک سعی میکند مادرش را منصرف کند. عارف هم همینطور.
میگوید دختر من نامزد دارد. ایرماک میگوید ندارم. دخترش را به خانه میبرد. مادرش میگوید تو را به هم ریخته است. دختر از اطلس دفاع میکند. میفهمیم که الفت، مادر اطلس آمده و با او حرف زده. مادر میگوید که ازدواج تو با بکیر کار درست است نه با اطلس.
در کوچه سِودی راه میرود که الفت میپرسد چرا به من روز به خیر نگفتی؟ اطلس گفته بود؟ خدا پشت پناهش. چند سالش است؟بعد از رفتن منو پسرم چقدر طول کشید دخترت؟ دختر را میگذارد تا برود به الفت جواب بدهد. الفت او را بازخواست میکند. میگوید من که بودم تو هم بودی شیلا؟
بین عارف و اطلس هم بگو مگو میشود. ایرماک با دوستش بهار دارد حرف میزند و به او میگوید که هر چی شد شد. رک با او حرف میزنم. دوستش هم تاییدش میکند.
منور سراغ بکیر میرود. به او اطمینان میدهد که مشکلی نیست. بکیر با منور دعوا میکند. میگوید مشکل از من نیست. اطلس اگر آدم بود وقتی رفت خبر میگرفت نه اینکه یکباره برگردد.
ماجرای دیدار کوچه را شیلا برای عارف تعریف میکند. عارف امیدواری میده که اطلس میماند ولی الفت میرود.
فردا صبح. ایرماک میخواهد بیرون برود. هنوز منور عصبانی است. ایرماک او را میبوسد تا آشتی کنند.
مدرسه رفته تا درباره درسهای یاسمین پرس و جو کند. اطلس هم آنجا رد میشود و ایرماک را میبینند. از اطلس میخواهد که با هم کمی حرف بزنند.
پسری آنها را تماشا میکند. پشت تلفن با کسی که طلبکار پول است حرف میزند. میفهمند که اطلس نامهّایی میفرستاده که نمیرسیده و ایرماک هم استانبول آمده اما راهش ندادهاند.
بکیر به عارف زنگ میزند. با او دعوا میکند. او را تهدید میکند و اینکه باباش اگر حرفش دو تا بشه اصلا خوشش نمیآید. میگوید که نگذار دوبار لازم باشد بگویم. و او را با مرگ فرزندش تهدید میکند.
عارف از اسرا سراغ اطلس را میگیرد. ایرماک از اطلس میپرسد چه میخواهی؟ یعنی از من. بگو که بدانم و بر اساس آن یک تصمیمی بگیرم. اطلس میخواهد جواب بدهد که عارف میآید و و را میخواهد. اطلس عذرخواهی میکند. میرود که دوباره بازگردد.
اطلس میپرسد آدرس من را تو به ایرماک دادی؟ پدر اما عصبانی میگوید باید دختر را ول کنی. چون من به تو میگویم. به خاطر اون دختر خانواده ما پاشید. اطلس میگوید ول نمیکنم. عارف به اطلس میگوید تو گوش نده تا من بروم و بگویم کسی که به تو چاقو زده احمد بوده است. ایرماک به سراغ اطلس میآید که او را در حالتی نزدیک به اسرا میبیند و باز میگردد. حالش بد میشود. وارد خیابان میشود.
اطلس بیرون میآید و ایرماک را پیدا نمیکند.
در مدرسه استاد نِوزات از حال رفته و به او رسیدگی میکنند. استاد زحل وارد میشود و پریشان است. ظاهرا از کلانتری زنگ زدهاند به استاد نوزات و به نامش حسابی باز کردند که مربوط به کارهای ترور بوده است. بار دوم که زنگ میزنند هارون با آنها صحبت میکند. مشخص میشود که کلاهبرداری بوده.
دانشآموزشی وارد میشود و می گوید که گلشاه، خواهر احمد خبر میدهد که احمد اطلس را زده.
احمد در خانه است. همراه با مادرش که یاسمین دارد میآید. از مادرش میخواهد که او را نپذیرد و بگوید برود. میگوید خانه نیست.
برادر بکیر سراغ بکیر میرود. میگوید همه داشتند درباره احمد حرف میزدند که اطلس را زده. بکیر میپرسد به ما چه؟ میگوید برادرم میدانم ماجرا چیست. بکیر میگوید آفرین. الان خودت را محکم نگهدار و در کار ما دخالت نکن. برو خانه و به بابا داروهایش را بده.
ایرماک در خانه به مادرش میگوید که رفتم با اطلس حرف بزنم و ماجرا را تعریف می:ند. مادرش از اینکه نسبت به اطلس ناامید شده او را تشویق میکند. ایرماک دو روز وقت میخواهد. یک جور مرخصی ذهنی. یاسمین هم میرسد.
اسرا به اطلس زنگ میزند با هم قراری می؛ذراند. بکیر به رستوران نرفته. بحث منور و عارف و بحث های خیابان به آنجا هم رسیده. بکیر هم قرار است بیاید. بکیر میرسد. اسکندر به پول نیاز دارد. صد هزار لیر.
یاسمین خبر مربوط به چاقو خوردن اطلس را به ایرماک میگوید.
اطلس سراغ اوستا رفته. ماجرا را با او در میان میگذارد. برای احمد میترسد. تلفنش زنگ میخورد. ایرماک میپرسد چرا به من نگفتی ماجرای احمد و چاقو را؟ از اطلس میخواهد که همین یکی دو روز به جواب فکر کند و به او خبر بدهد.
آیلین، خواهر اطلس در خانه است. مادرش شیلا او را میبرد بخوابد. اطلس دم خانه احمد است. احمد بیرون میآید. خبر میدهد که در مدرسه شنیده شده و میفهمد که خبر را گلشاه گفته است. احمد قصد ترک تحصیل کردن دارد. برود سراغ کار به جای درس.
اطلس به عارف، بعد از این که دعوای حسابی با الفت کرده، میگوید که تو برنده شدی و من حرف تو را گوش میدهم. پدر میگوید که حالا من را بیشتر میفهمی، یک معلم گاهی برای دانشآموزش همه کاری میکنه. حتی از چیزی در خانوادهاش هم میگذرد.
اطلس شرط دارد. اینکه احمد را به مدرسه برگرداند. و اینکه بتواند برای آیلین قصه بگوید.
اسکندر هنوز دنبال پول است. تلفن بکیر زنگ میخورد و منور است. به او خبر خوب را میدهد و میگوید کمی صبر کن بعد بیا برای خواستگاری. بکیر عصبانیتش را سر اسکندر خالی میکند و بعد میرود.
اطلس برای قصه خواندن برای خواهرش آیلین آمده و او را به بستنی فروشی میبرد. بستنی خامهای و شکلاتی سفارش میدهد.
مادر اطلس حالا قصد کرده اسرا را دعوت کند شب به خانه بیاید. میگوید به اسرا و خاله مریم قول الکی نده. اسرا پشت در است و میشنود، اشک میریزد و میرود.
اسکندر میگوید حالا که با زبان خوش پول را نمیدهد کار دیگری میکنم. من دیوانهام. بکیر میگوید میخواهی به زور بگیری؟اسکندر او را تهدید میکند و میرود.
بکیر به مدرسه آمده و پیش عارف میرود. به او میگوید که کارتال گفت یک شاگردتان به اسم احمد انگار استادش را چاقو زده. آمدم تا ببینم چنین رسواییای از کجا آمده. بعدش فکر کردم به سایر والدین هم هشدار بدهم. تهدید میکند. اما در نهایت میگوید شما زندگی پسرتون رو با این تصمیم نجات دادید و میرود. اسرا را میبیند. اسرا با او خوب برخورد نمیکند.
ایرماک منتظر خبر از اطلس است. هنوز نور امیدی باقی است. الفت قصد رفتن به استانبول میکند. ایرماک و بکیر همدیگر را میبینند. ایرماک میگوید من باید ذهنم را جمع و جور کنم. ازت چیزی میپرسم ولی دیوانه نشو. توی مدرسه حرفی درباره احمد و چاقو زده میشود. تو به آن ربطی نداری؟ بکیر گلایه میکند و دلخور میشود.
بکیر از طرف عارف درباره اطلس نقل قول میکند که اطلس گفته ایرماک دوست قدیمی ماست و چیزی میان ما نخواهد بود.
اطلس مادرش را میبیند که دارد میرود. روی نیمکتی مینشینند و میگوید سالها قبل هر دو با هم گذاشتیم رفتیم. دلخور است که پسرش در واقع او را بیرون کرده است. آشتی میکنند. ایرماک زنگ میزند و اطلس نمیتواند با او صحبت کند.
بکیر خبر خوب را به مادر ایرماک میدهد. خیالش راحت میشود. قراری برای خواستگاری میگذارد.
صادق و اسکندر در غذافروشی دوباره درباره پول حرف میزنند. اسکندر ماجرای احمد را میخواهد به عنوان تهدید استفاده کند و میگوید بکیر مجبور است که بدهد.
عارف به مکانیکیای که احمد کار را در آن شروع کرده میرود. احمد میگوید نمیتوانم برگردم. توی روی شما و اطلس هم نمیتوانم نگاه کنم. قصد دارم پول در بیاورم.
در موقع تدریس، کارتال و بچهها از اطلس درباره ماجرا میپرسند. پشت سر هم سوالاتی دارند. اطلس با حالتی گرفته بیرون میرود. پدرش را میبیند و میگوید من نمیدانم چه باید بگویم. به بچهها که احمد این کار را کرده یا نه. عارف میگوید میگفتی معلم بر سر دوراهی گیر نمیکند. عارف پیشنهاد میکند از احمد دفاع کند. بگو بروند تعمیرگاه دوستشان را بیاورند. اطلس هم همین کار را میکند.
بچهها همگی در اتاق عارف جمع شدهاند که بروند با احمد صحبت کنند. دسته جمعی به سراغ احمد میروند و او را به مدرسه میآورند.
ایرماک منتظر تماس است که اطلس به او زنگ میزند. میپرسد امروز میتوانیم همدیگر را روی پل ببینیم؟ ایرماک مشغول تدارک برای دیدار می شود. روی پل همدیگر را ملاقات میکنند.